حاج حمید تقوی که چند روز پیش در دفاع از حریم حرم آل الله (ع) و در سامرا،
شربت شهادت را نوشید، در زندگی سردار سرلشکر عزیز جعفری، فرمانده کل سپاه
پاسداران، خاطره ای جالب و به یادماندنی برجاگذاشته است.
شهید تقوی از فرماندهان قرارگاه رمضان در دروان دفاع مقدس بود که پدر و
برادر گرانقدر وی نیز در دوران جنگ تحمیلی به فیض عظیم شهادت نائل آمدند.
این خاطره که در کتاب کاک های خاکی منعکس شده است، چنین است:
پیش از شروع جنگ، آن زمان که دانشجو بودم، یک بار شخصا دنبال ازدواج رفتم. دخترخانم مورد نظرم یکی از همکلاسیهایم در دانشکده بود. احساس میکردم ایشان از نظر روحیات و سلایق شخصی و باورهای اعتقادی با من همفکر و در شأن من است. در نتیجه، پیشقدم شدم و پیشنهاد ازدواج را با آن دختر خانم در میان گذاشتم. ایشان کمی تردید کرد و از آنجا که خداوند سرنوشت دیگری را برایم مقدر کرده بود من هم در آن مقطع زمانی قید ازدواج را زدم. تا اینکه جنگ شروع شد و من هم وارد صحنه نبرد شدم.
سه چهار ماه بعد از استقرارم در خط پدافندی سوسنگرد، روزی حمید تقوی، از رفقای جبههای من، که عضو سپاه ناحیه سوسنگرد و اهل شهر اهواز بود، به من گفت: «تو نمیخواهی سروسامانی به زندگیات بدهی؟» گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «منظورم ازدواج است؛ یکی از سنتهای حسنه پیامبر اسلام(ص). تو نمیخواهی به این سنت پیامبر(ص) عمل کنی؟» گفتم: «راستش، چرا اتفاقا مدتی است که به آن فکر میکنم؛ اما این یک رابطه دو طرفه است. باید دید شخص مقابل چه جور آدمی است تا بعد بشود درباره امر خیر تصمیم درستی گرفت.» گفت: «خیلی خوب، من در اهواز چند نفر از خواهرای بسیجی را میشناسم. اگر مایل باشی، میتوانی بروی و آنها را ببینی.» پرسیدم: «آخر چطوری؟» گفت: «این دفعه که برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه در قرارگاه گلف به اهواز میرویم یک جلسه معارفه هم با آن دختر خانمها میگذاریم. آنجا میتوانی با یکی از آنها، که من او را به تو معرفی میکنم صحبت کنی. اگر با هم توافق کردید، بقیهاش با من.» گفتم: «باشد. قبول.»
از این ماجرا مدتی گذشت. یکی از روزهای زمستان 1359 بعد از شرکت در جلسه قرارگاه گلف، حمید به من گفت: «امروز آمادهای برویم سراغ آن موضوع؟» پرسیدم: «کدام موضوع؟» گفت:«مسئله ازدواج دیگر.» گفتم: «بله، چند ساعتی وقت آزاد دارم.» با حمید رفتیم به محل بسیج خواهران شهر اهواز که در خیابان 24 متری،نزدیک کمپ نگهداری اسرای عراقی، داخل یکی از کوچههای بنبست قرار داشت. طبق هماهنگیهایی که حمید انجام داده بود، در فرصتی که آنجا بودیم با دو نفر از خانمهای بسیجی جداگانه صحبت کردم و شرایط خودم را به آنها گفتم و شرط و شروط آنها را هم شنیدم. جان کلام، از این دو ملاقات توافق و تفاهمی حاصل نشد و من، همچون قبل، در وضعیت عزباوغلی برگشتم سوسنگرد.